سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

سرلشکر شهید حسن اقارب‌‌پرست

شماره روزنامه: 
 

اول اردیبهشت سال 1325 در اصفهان و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم و به لطف خدا در آن فضای مذهبی رشد کردم و بزرگ شدم. جزء بچه‌های درس خوان مدرسه قرار می گرفتم. خیلی کم حرف و پرکار بودم. موقعی که درسم تمام شد، عده‌ای از رفقای ما و آنهایی که در ارتش بودند به پدر و مادرم گفتند: «خوب است این بچه شما بیاید به ارتش.» مادرم قبول نمی‌کرد، ولی عاقبت راضی شد تا به ارتش بپیوندم. با ورود به دبیرستان، فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی من شدت گرفت و در کنار دروس تحصیلی، مطالعه کتاب‌های آموزنده و مفید، شرکت در جلسات مذهبی و فراگیری درس عربی را هم در برنامه‌هایم قرار دادم. سال 1343 بود که دیپلم گرفتم و به مدت یک سال در  یکی از داروخانه‌های معروف اصفهان مشغول به کار شدم. در همان سال در آزمون دانشکده افسری شرکت کردم و پس از قبولی در تابستان سال 1344 به تهران آمدم و وارد دانشکده افسری شدم.دوره سه ساله دانشکده افسری را در کنار دوستانی چون شهید کلاهدوز با موفقیت طی کردم. سال 1347دوره افسری که تمام شد به شیراز رفتم. همیشه دوست داشتم از پرسنل ممتاز باشم و فنون نظامی را خیلی خوب یاد بگیرم تا در مواقع لزوم، سربازی مفید برای اسلام باشم. تا دلتان بخواهد اهل ورزش بودم و از شما چه پنهان از اسب سواران خوب ارتش به حساب می آمدم.سال 1350 بود که ازدواج کردم و به لطف خدا در طول زندگی مشترک صاحب چهار پسر شدم. همان سال برای گذراندن دوره چیفتن به انگلیس رفتم و  دو سال بعد به آمریکا اعزام شدم و دوره جنگ‌ های شیمیایی را گذراندم. بعد از بازگشت، بخش جنگ شیمیایی- مـیـکــروبـی را در مــرکــز زرهی شیراز پایه‌ گذاری کردم.سه سال بعد دوباره به آمریکا اعزام شدم، اما در بازگشت به عتبات عالیات رفتم و در نجف به خدمت حضرت امام خمینی(ره) رسیدم. آن ملاقات یکی از بـــه یـــادمــانـدنی تــرین ملاقات هایی بود که در طول زندگی ام داشتم.در آن دیدار ضمن اعلام بیعت، آمادگی ام را جهت انجام هر نوع فعالیت سیاسی و مبارزاتی اعلام کردم.پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب، در ستاد مشترک ارتش مشغول به فعالیت شدم. بعد از اینکه ارتش به اداره دوم ستاد مشترک منتقل شد و با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به لشکر92 زرهی در خرمشهر پیوستم و همراه دیگر رزمندگان به دفاع از خاک خرمشهر مشغول شدم. آخرین روزهای ‌مقاومت خرمشهر بود که با گلوله دشمن از ناحیه گلو مجروح شدم و من را به تهران انتقال دادند. پس از بهتر شدن زخم هایم، به آبادان رفتم و گردان المهدی را با همکاری بسیجیان سازماندهی کردم.همان سال کاندیدای فرماندهی ستاد مشترک ارتش و تصدی پست وزارت دفاع بودم، اما با انتخاب شخصی به نیروی زمینی پیوستم و معاونت عملیات لشکر 92 زرهی اهواز را بر عهده گرفتم.اوایل سال 1362، پس از دو سال خدمت در تهران دوباره به جنوب برگشتم. به نظرم نور الهی در جبهه خیلی خوب متجلی بود و آنجا جایگاه مناسبی بود برای تزکیه نفس.صبح روز 25 مهرماه سال 1363، هنگامی که به همراه عده‌ای از فرماندهان، از جزایر مجنون بازدید می‌کردیم و در حالی که آخرین قدم‌هایم را بر روی خاک جنوب برمی‌داشتم، دعای همیشگی ام که همانا «اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک» بود، به اجابت رسید. در آن لحظه خمپاره ای فرود آمد و به همراه سرهنگ عملیاتی و سروان صدیقی شهادت نصیب و روزی ما شد.آنچه در پایان به شما دوستان و عزیزان هدیه می‌کنم بخش‌‌هایی از وصیت‌نامه ام است؛ «سفارشم چنگ زدن به دامان اهل بیت (ع ) و پیروی از نایب او است که ان شاء الله خداوند به همه شما ملت عزیز کمک خواهد کرد تا نام اسلام عزیز اعتلا یابد و به زودی امر فرج مهدی(عج) عزیز را اصلاح کند.دعا برای فرج امام مهدی عزیز (عج) از اهم مسائل است. خدا را در هر مساله و هر لحظه لحاظ کنید و از یاد او غافل نباشید. توفیق خدمتگزاری شما در راه اسلام و انقلاب عزیز و رهبر اصلی این انقلاب، حضرت مهدی (عج) عزیز و نایب او امام خمینی را از خداوند متعال خواهانم.»ممنونم که دقایقی با من همراه بودید. تا فراموش نکردم این را هم بگویم که مزار من در قطعه 25 «بهشت زهرا»ی تهران است. گذرتان از آن طرف ها افتاد خوشحال می‌شوم به دیدارم بیاید.

 

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا