سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

مردانی که دل‌هایشان آلیاژی از آهن و آسمان است

شماره روزنامه: 
 

 

واژه هایم یک یکی تب می کنند وقتی در گذر از سرزمین های سوزان جنوب آرام آرام به دیوارهای رنگ و رو رفته زندان های بغداد می‌رسم. زبانم لکنت می‌گیرد آن دم که از میان بــاتـــلاق‌های هویــــزه و سوسنگرد می گذرم و می‌رسم به سیاه چال‌های تنگ و تاریک. سینه ای فراخ‌تر  از  اقیانوس می خواهد که بگذری، که رها کنی، که رها شوی، که چشم دل را ببندی بر آنچه که تو را اسیر دنیا کرده و بروی در راهی که پایانش اسارتی است به اندازه سال ها درد و شکنجه های وقت و بی وقت.اسارتی به سیاهی و تاریکی سلول های مخوف رژیم بعثی عراق، اسارتی در حد اعلای غربت، اسارتی به گستردگی اوج مظلومیت، اسارتی به پهنای سکوت در برابر شکنجه و تمام قد ایستادن و قد خم نکردن به خاطر هدف و به خاطر میهن.اسارت را از هر طرف که نگاه کنی، درد دارد. دردی که تا اسیرش نشوی لمسش نخواهی کرد. زمستان در تمام طول سال های اسارت فصلی می شود که پایانی ندارد. سرمای هوا همواره شکننده و سخت می شود. آسمان همیشه سیاه به نظر می آید. به هر طرف که رو کنی فقط و فقط دیوارهای بلند و مخوف اردوگاه، انتهای افق دیدگانت می شود.انگار پرنده ها هم نایی برای خواندن پیدا نمی کنند. غربت را می بینند و غریبانه در خود بی صداترین فریادها را فریاد می زنند. نعره های گاه و بی گاه مأموران عراقی، دیوارهای پر از سکوت آسایشگاه را به یک باره فرو می ریزد. ضرب و شتم بالا می گیرد و عطش ماموران سیری ناپذیر می‌شود ...  و صدای اعتراض به گوش نمی آید. آنچه هست فقط نوای الله اکبر است و همین عراقی ها را بیشتر عصبی می کند. هر کدام از اسرا می شوند یک تندیس، تندیسی از جنس ناب مقاومت و اینجا ایستادن جان می گیرد. دلت از دوری عطر خاک باران زده میهن، کویری می شود. دلت بی تاب نفس کشیدن در شهری می شود که مادر، پدر و همه آنهایی که عاشقانه دوستشان داری در آن نفس می کشند و چاره ای نیست، باید صبور باشی تا تحقق وعده «و بشر الصابرین» را به تماشا بنشینی. و بالاخره روز موعود فرا می رسد...بازگشت، آزادی، خداحافظ اسارت و سلام وطن؛ گمان می کنند خواب است، خوابی که سال های سال نتوانستند و نشد برای یک بار فقط یک بار درست آن را حس کنند؛ اما دیگر خواب نیست، آزادی حقیقتی است روشن. آن قدر روشن که گویی تمام سیاهی های بند، سردی هوا و آسمان تاریک به یک باره رنگ عوض می کنند. آسمان اشک شوق می ریزد. بار سفر می بندند که بازگردند به خاکشان.هنوز نرسیده آغوششان باز می شود، آغوشی به پهنای در بر گرفتن تمام مرزهای خاکی و آبی کشور. سر از پا نمی شناسند. پایشان به خاک میهن که می رسد، سر بر سجده شکر می گذارند. بوسیدن خاک وطن، بوییدن خاک میهن. یک نفس جانانه از هوای سرزمینی که به خاطرش جان می دهند حالشان را حسابی خوب می کند. غریبه و آشنا هم ندارد. مردم همه آمده اند تا ببینند تا بدانند که مردانگی از کجا شروع شد. غیرت کجا مفهوم پیدا کرد و صبر گستردگی معنایش را از کجا به امانت گرفت. خوش آمدید فرزندان ایران. چه معامله ای کردید با خدا. جوانیتان را دادید و در برابرش عشق و ایمان از جنس خدایی گرفتید.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا