سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

اینجا همیشه باران خوب می بارد...! 

 پدر که باشی بغض هایت را می توانی بشماری قطره، قطره... یک، دو و سه. جایی که چهره ات را از تمام چهره ها بر می گردانی تا قطره ها، دانه دانه شمارش نشوند. به سه بسنده می کنی اما شمارش دانه ها از دستت خارج می شود.

پدر که باشی هوای چشم هایت باید کمتر ابری شود، حداقل جایی که روبرویش چشم های مادر؛ چشم به راه چشم هایت نشسته است. اما از اسمش پیدا است "ابری" که اگر بنا بر بارش گذارد چشم های مادر، رعدی می زند که برقش گونه ها را سیراب می کند.
پدر که باشی با اسم پسر حالت دگرگون می شود. کم و بیش از جنس همان رعد چشم های مادر و انگار پاییز تمام نشدنی می شود.
پدر که باشی سینه ات درد می کشد و بیشتر وقت ها عجیب می سوزد. درد سوختن از دل شروع می شود اما به دل ختم نمی شود. سکوتت همه را به اشتباه می اندازد، ولی خط چین های اطراف چشم هایت، حرف های دیگری برای گفتن دارند.
پدر که باشی صدای "بابا محکم تر هلم بده، محکم تر بابا" از خانه ی همسایه که به گوش برسد تا کجا می برد تو را... و آسان می روی به سال هایی که پسر را روی شانه هایت می نشاندی، روی تاب و تا می شد هلش می دادی، آن زمان ها هم مادر نگران بود.
پدر که باشی دست هایت خوب به خاطر خواهد داشت که وقتی خواستی امضا کنی که برود چقدر قلم روی کاغذ مسیرش را گم کرد تا بنویسد رضایت می دهم، تا بنویسد برو... آخر از اول خوب می دانستی راه این رفتن، رفتن تا کجا است؟!
پدر که باشی دلت برای یک کنج دنج تنگ می شود، جایی که برای تکان های شانه هایت هیچ کسی را محرم نمی دانی، جایی که خودت را در خودت غرق  می کنی تا شاید کمی حالت خوب شود.
پدر که باشی صدای زنگ در برایت غریب می شود از بس دیر به دیر صدا می کند تو را و مادری که سال ها است صدای زنگ در بیاید و نیاید از گوشه چشمش هوایِ در خانه را خوب داشته است.
پدر که باشی و خبرت کنند بیا، نشانه ای از پسر رسیده است؛ بی شک دنیا یه دور کامل دور سرت خواهد چرخید و چه حال غریبی است "پسر آمد ... پسر خوابیده بود که آمد".
پدر که باشی می رسد زمانی که چشم هایت دیگر منتظر فرمان دلت برای باریدن نخواهند ماند. حال شانه هایت هم چندان رو به راه به نظر نخواهد رسید. بی شک منتظر دستی خواهد ماند تا آرامش کند تا بگوید بلند شو مرد، عاقبت یوسف راه خانه را پیدا کرد...
 پدر که باشی و پسرت که بیاید، دلت، دل دلش تمام می شود. دیگر از چشم های مادر، چشم هایت را بر نمی گردانی. دیگر در لابه لای دانه ها در یک، دو و سه غرق نمی شوی. دیگر خودت را در خودت گم نمی کنی. دیگر صدای "یک هل محکم، بابا" از خانه ی همسایه کمتر شنیده خواهد شد.
و پدر که باشی و دلت باران بخواهد منتظر پاییز نمی مانی. پیش پسر باران خوب می بارد، خیلی خوب...

خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی