سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

چقدر بی معرفت شدم... چقدر زود بین همه ی قشنگی هایِ زشت دنیا دستم را از دستش رها کردم... 

اصلا چه می شود که این طور می شویم ما آدم ها... چه می شود که کسی که می دانیم همه زندگی ما است، همه که می گویم یعنی همه ی همه ی همه... که جان دارد و نبض بودنمان به واسطه نبض بودن او بالا و پایین می شود را فراموش می کنیم....

قبل تر ها پاییز که می آمد هوایش را بیشتر داشتم... آخر می گفت پاییز که می آید یاد مادرم می افتم... 

حالا پاییز آمد... او یاد مادرش افتاد... دلش گرفت... غر زد... گریه کرد... خودش را خواست گم کند بین همه ی بغض های بچگی اش...

من نفهمیدم... من ندیدم... من بغض پشت دلش را ندیدم... نچشیدم... تنهایش گذاشتم... گفته بود از تنهایی می ترسد... اما تنهایش گذاشتم....

کاش کسی به من یاد می داد" ببخشید" را چطور بگویم که دل خودم آرام بگیرد... چطور دست هایش را بگیرم که لرزش دست هایم را حس نکند که او تاب لرزش دست های من را ندارد...

می ترسم... می ترسم از روزی که از دستش بدهم وقتی گم شده ام بین همه ی قشنگی های زشت دنیا... 

می ترسم بگویم اشتباه کردم و ببخشد و این دلم ارام نگیرد که تاب آرام نگرفتن دل را ندارم... دلی که تا حالا به من دروغ نگفته است...

کاش پاییز نبود... کاش دلش برای مادرش تنگ نمی شد... کاش تنهایش نمی گذاشتم...

کاش... 

فرزانِ