سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

بی دلیل دلم می خواست گریه کنم... بی دلیل بغض چنگ انداخته بود به گلویم و داشت بی رحمانه خفه ام می کرد...

نفس نایی نداشت، طفلک دست خودش نبود، بغض عجیب کارش را بلد بود آنقدر خوب که نفس چاره ای جز بندآمدن نداشت... درست همان چیزی که بغض دنبال آن بود. 

درست همان چیزی که من را از پا می خواست در آورد... من را از پا درآورد... چه جمله ی آشنای غریبه ای... کی فکرش را می کرد.. تو، بله تو خود خود تو...

انقدر در ژست آدم هایی که حالشان خوب است غرق شده بودی که کم کم داشت باورت می شد که انگار رخدادی رخ نداده... اما نه بی انصافی است... 

دلت هر روز که نه، هر ساعت راس ساعت دلتنگی صدای تنهایی اش گوش دلت را کر می کند.... داد و بیداد می کند مثل پسر تخس همسایه که نه شب می شناسد و نه روز... 

تو می مانی و راس ساعت های تکراری که ساعت و دقیقه و ثانیه را به بازی می گیرد همان کلمه آشنای غریب یا همان غریبه آشنای این روزها...

راستی پسر تخس همسایه را می شود هراز گاهی آرام کرد اما این دل تنهای دلتنگ که لابه لای ترک های دل انقدر قدم زده که پای دلش لنگ می زند از زخم زبان... نه.. نمی شود که نمی شود...

دلم برای دلم تنگ شده... دلم هوای لالایی به سر دارد... کاش صدای گنجشک لالا مثل ان روزها قرار می داد به بی قراری ام... 

کاش دلم کمی می خوابید...

کاش دلم... دل می شد...

فرزانِ