سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

سردار شهید حاج عباس کریمی

فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله

Image result for ?سردار شهید حاج عباس کریمی?‎

سال 1336در قهرود کاشان به دنیا آمدم. دوران ابتدایی و هنرستان را در روستای قهرود گذراندم. دیپلمم را در رشته نساجی گرفتم و بعد از آن در سال 1355به سربازی رفتم. دوران خدمتم همزمان شد با مبارزات مردمی علیه رژیم شاهنشاهی. با وجود کنترل های شدید مراکز نظامی اعلامیه‌ های مربوط به سخنرانی های امام خمینی(ره) را مخفیانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل می کردم.پس از فرمان امام، با اینکه چهارده ماه خدمت کرده بودم سربازی را رها کردم و به مبارزین انقلابی پیوستم. نمی توانستم به کاشان برگردم  چون در یک شهر کوچک سریع شناسایی و دستگیر می‌شدم. چند ماه باقی مانده را در تهران سر کردم. خواهرم ساکن پایتخت بود و زیاد غریبی نمی‌کردم. انقلاب که پیروز شد برگشتم به خانه پدری ام. در جریان ورود حضرت امام به کشور جزء نیروهای انتظامی کمیته استقبال بودم. لحظه دیدار امام یکی از طلایی ترین لحظه های زندگی من بود.

بعد از تشکیل سپاه پاسداران کاشان، بهار سال 1358بود که به عضویت سپاه درآمدم و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شدم.تابستان سال 1359داوطلبانه عازم کردستان شدم و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات عملیات همکاری کردم.تاکتیک من در اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهک‌ ها بود و بیشتر وقت ام را صرف رفت و آمد با آن ها می کردم.اغلب اوقات هم تنها می‌رفتم و بدون اسلحه. یکی از این سران گروهک ها اسمش علی مریوان بود. برای خودش دار و دسته مسلح سی، چهل نفری راه انداخته بود.دوست داشتم که او را وادار به تسلیم کنم.معمولا تصمیمی که می گرفتم را عملی می کردم.دوستانم خیلی امیدوار نبودند که زنده برگردم،می گفتند نرو،سرت را برای ما می فرستند... اما من به دیدارعلی مریوان رفتم. مدتی با آن ها رفت و آمد کردم. با هم غذا می‌خوردیم، حتی کنارشان می‌خوابیدم.آن ها هم من را خوب می‌شناختند. بالاخره،علی مریوان و دار و دسته‌ اش داوطلبانه تسلیم شدند. بعدها دفترچه خاطره علی مریوان که دست بچه‌ها افتاد، دیدند جایی درباره من نوشته بود:«چند بار تصمیم گرفتم او را از بین ببرم، ولی دیدم این کار ناجوانمردانه‌ای است. عباس بدون اسلحه و آدم می‌آید. این ها همه حسن نیت او را نشان می‌دهد. کار درستی نیست که به او صدمه بزنم...».

دلم در جبهه های جنوب بود. طاقت ماندن نداشتم.عاقبت با احمد متوسلیان و رضا چراغی راهی جبهه‌های جنوب شدیم.

بعد از آن به لطف خدا مسئولیت اطلاعات عملیات تیپ محمد رسول الله بر عهده من گذاشته شد.

در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شدم و مجبور بودم دو ماه بستری شوم.به توصیه پدر در این مدت مقدمات ازدواج فراهم شد و در 21مهر سال 1361با دختری از زادگاهم ازدواج کردم. دو سال بعد طعم حوش بابا شدن را عمیقا احساس کردم و پسرم  داوود در بیمارستان یا زهرا شهر دزفول به دنیا آمد.

قبل ازعملیات والفجر مقدماتی شدم مسئول اطلاعات سپاه 11قدر که تازه تشکیل شده بود و مدتی هم مسئولیت فرماندهی تیپ سوم سلمان از لشکر 27حضرت رسول بر عهده ام گذاشته شد. وقتی دوست خوبم محمد ابراهیم همت در عملیات خیبر به شهادت رسید تقریبا اواخر اسفند سال 1362فرماندهی لشکر 27محمد رسول الله به من واگذار شد.

شهادت یکی از بزرگترین آرزوهایم بود که من همیشه از خدا طلب می کردم. لطف خدا شامل حالم شد و برای شهادت انتخاب شدم. 23 روز از اسفند 1363 می گذشت.چهارمین روز عملیات بدر، در منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرم به خواسته همیشگی ام رسیدم.یک اتفاقی که خیلی برای من جالب بود این بود که چند روز از اولین سالگرد شهادت حاج محمد ابراهیم همت نمی گذشت که خدا به من هم توفیق شهادت را عطا کرد.

ممنونم که حرف های من را شنیدید. چند خط از وصیت نامه ام را تقدیم می کنم به شما دوستای خوبم...

هیچ قطره‌ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من می‌خواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست. شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای حقیقت پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن به مجاهد تحمیل می‌کند بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست می‌یازد.

 

راستی مزار من طبق وصیتی که داشتم در بهشت زهرا (س) تهران، قطعه 24 در جوار مزار شهید دکتر مصطفی چمران است. همه شما را به خدای بزرگ می سپارم. 

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا