سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

سطر به سطر زندگی شهید «موسی کاظمی» به روایت همسرش

 

Image result for ?شهید موسی کاظمی?‎

آذر ماه 83 بود که آمدند خواستگاری. شرط هایش را روی یک کاغذ لیست کرده بود. دوست داشت همسرش با ایمان و با حیا باشد، با رفت و آمد و صله رحم مشکلی نداشته باشد، دستپختش خوب باشد و کلی شرط ریز و درشت دیگر... شرط هایش خیلی سخت نبود. حرف هایش را که زد، آخر صحبت هایش گفت عاشق شهادت است...گفتم کو حالا جنگ؟! گفت، منظورم این بود که دوست دارم هر وقت خدا خواست جانم را بگیرد در راه خودش باشد... این حرف ها حسابی مرا به فکر فرو برد...! «معصومه خانی»؛ همسر شهید مدافع حرم «موسی کاظمی» از همسرش می گوید. متولد سال 1363 است و از همسرش شش سال کوچک تر. دلتنگی هایش آسان از چشم هایش می بارید، تا آنجا که چند بار مجبور به قطع گفت وگو شدیم.

 

صحبت از شهادت آن هم در جلسه اول خواستگاری انتخاب را برای شما سخت نمی کرد؟
خیلی روی این حرفش فکر کردم. تا اینکه در جلسه دوم گفتم اگر می خواهید شهید شوید، اصلا برای چه می خواهید ازدواج کنید؟!

چه جوابی شنیدید؟
آقا موسی گفت، دلم می خواهد پایان عمرم را خدا در شهادت قرار دهد. ما پاسدار هستیم و وظیفه ما حفظ ایران است. دلم می خواهد اگر خدا خواست و با هم ازدواج کردیم، آن قدر شجاع باشید که هیچ وقت برای اعزام به ماموریت ها مانع من نشوید.

کمی برگردیم به عقب‌تر. از زمانی بگویید که آقا موسی به خواستگاری شما آمد...!
آقا موسی به همراه برادرش مغازه الکتریکی داشتند.صبح ها در سپاه مشغول بودند و عصرها هم می آمدند مغازه. زمانی که من دانشجو بودم از سرویس دانشگاه که پیاده می شدم، یکی دو تا خیابان را طی می کردم تا به خانه برسم. مغازه آقا موسی ابتدای خیابان ما بود. خودش می گفت دو سال من را تحت نظر داشته و از خانواده ام هم پرس و جوهایش را کرده بود تا اینکه عاقبت به خواستگاری رسید.

دو سال زمان کمی نیست. چرا این قدر زیاد؟
به خاطر تفاوت های فرهنگی و مالی که بین خانواده ها وجود داشت. قبل از ازدواج به همراه خانواده اش می روند خواستگاری و آقا موسی قبول نمی کند. مادرشان هم رو به آقا موسی می گویند اگر خودت کسی را مدنظر داری بگو و خلاصه ماجرا را برای مادرشان می گوید و از مادر هم می خواهد که برای خواستگاری اقدامی نکنند. فردای همان روز مادرشان به خانه ما می آیند و قول و قرار خواستگاری را می گذارند.

چه شد که رضایت به ازدواج دادید؟
آن موقع پدرم نبود و مادرم به تنهایی تحقیقات محلی انجام داد. وقتی پدرم برگشت و از شرایط آقا موسی مطلع شد به من گفت معصومه، کسانی که در سپاه گزینش می شوند انسان های متعهد، پاک و مومنی هستند. من آقا موسی را از لحاظ خصوصیات اخلاقی تایید می کنم. خودت هم خوب فکر کن و ببین می توانی با شرایط او کنار بیایی.

در برابر صحبت های پدر چه جوابی دادید؟
گفتم اگر کسی باشد که ایمانش محکم و اخلاقش خوب باشد و نسبت به زندگی متعهد باشد و من را به خاطر خودم بخواهد، با همه چیز، کم و زیادش کنار می آیم.

چه زمانی به عقد هم درآمدید؟
بهمن ماه سال 83 عقد کردیم و مرداد ماه 84 هم عروسی.

زندگی خوب بود؟
خیلی به فکر زندگی بود. در زمان مجردی اش موفق شده بود که زمین کوچکی بخرد. موقعیت زمین طوری بود که امکان ساخت و ساز نبود. خودش می گفت اگر رفتم ماموریت درست نیست شما در این محدوده تنها باشید. آنجا را فروختیم و زمین کوچک تری خریدیم. سال اول بعد از عروسی اجاره نشین بودیم. دریافتی آقا موسی تقریبا کم بود، اما به لطف خدا توانستیم حدود سی و پنج متر از آن زمین را بسازیم و یک سال بعد از اجاره نشینی رفتیم به خانه خودمان.

در آن خانه کوچک، راحت بودید؟
مثل کاخ بود برای ما. آنقدر احساس خوبی داشتیم، شاید باورتان نشود ولی شب اول تا صبح از شدت هیجان خوابمان نبرد. بعد از یک سال آقا موسی 20 متر دیگر از آن زمین را ساخت. هر روز احساس خوشبختی ما نسبت به روز قبل دوچندان می شد.

کی اولین فرزند شما به دنیا آمد؟
شهریور سال 86 خدا به ما دینا خانم را داد.

آقا موسی، پدر شدن را دوست داشت؟
می گفت، از خدا خواسته ام که به من سه پسر و سه دختر  ببخشد. وقتی مشخص شد بچه اول ما دختر است آنقدر خوشحال شد که حد نداشت. دوست داشت برای دخترمان النگو بخرد، گوشواره بخرد و کلی برای به دنیا آمدنش برنامه ریزی کرده بود.از روز به دنیا آمدن دینا بگویید. دینا وقتی به دنیا آمد چشم هایش باز باز بود. خیره شده بود به چشم هایش و چشم بر نمی داشت. می گفت معصومه اصلا نمی توانم نگاهم را از چشم هایش بردارم.

ارتباط دختر و پدر چطور بود؟
همه اش می گفتم آقا موسی این قدر دینا را لوس نکن، دینا هفت ساله شده بود و هنوز لقمه در دهانش می گذاشت، می گفت دلم می خواهد تا وقتی که ازدواج می کند خودم غذا در دهانش بگذارم. خیلی با هم رفیق بودند اما،بعضی وقت ها هم، با هم قهر می کردند، ولی قهرشان به دو دقیقه هم نمی کشید.

چقدر اهل کمک کردن به شما بودند؟
دینا وقتی به دنیا آمد تا چهارماهگی خیلی نا آرامی می کرد. ساعت گذاشته بودیم که سه ساعت آقا موسی و سه ساعت من بیدار باشیم. در تمام این مدت بغلش می کرد و برایش بلند لالایی می خواند. بعضی وقت ها هم که می رفت مغازه، دینا را با خودش می برد تا اگر من کاری یا خریدی دارم انجام دهم.

در کارهای خانه چطور؟
در خانه ما جمعه ها روز زن بود.همه کارها از پخت و پز گرفته تا نظافت با آقا موسی بود. اجازه نمی داد من هیچ کاری انجام دهم. غذاهای سنتی را خیلی خوب درست می کرد. تاس کباب هایش حرف نداشت.

برای تفریح معمولا کجا می رفتید؟
طرف های ما پارکی بود به اسم پارک کوهستان، خیلی وقت ها دو نفره می رفتیم آنجا و کلی قدم می زدیم و برای آینده خودمان و بچه ها برنامه ریزی می کردیم. آقا موسی کوهنوردی را هم خیلی دوست داشت. بیشتر اوقات می رفتیم به کوه های علی آباد و تا قله می رفتیم.
چشمه مرغاب هم یکی دیگر از مکان هایی بود که کم و بیش برای تفریح آنجا را انتخاب می کردیم.

اهل سفر بودند؟
سالی یک بار یا دو بار مشهد می رفتیم. سال قبل از شهادت رفتیم مشهد و بعد هم شمال. آن سفر یکی از به یادماندنی ترین سفرهای من و دینا بود.

ارتباط آقا موسی با خانواده شما چطور بود؟
پدرم و مادرم خیلی آقا موسی را دوست داشتند. پدرم خدا بیامرز می گفت، اگر من سه تا داماد مثل آقا موسی داشته باشم، غصه ای دیگر ندارم.

چه ویژگی رفتاری آقا موسی باعث شده بود که پدرتان این صحبت را داشته باشد؟
آقا موسی خیلی مهربان بود و شکر گزار. اگر کسی کاری برایش انجام می داد هرطور می توانست، می خواست که آن محبت را جبران کند. هر کاری که از دستش برمی آمد برای آدم های اطرافش انجام می داد.

اهل مطالعه و تماشای فیلم بود؟
سینما که اصلا نمی رفت، اما فیلم های شبکه نمایش را دنبال می کرد به خصوص طرفدار فیلم های جنگی بود. کتاب هم در حدی که فرصت می کرد می خواند، آن هم کتاب هایی که در ارتباط با فعالیت های رزمی بود.

شده بود با هم سرموضوعی اختلاف سلیقه داشته باشید؟
بله. به نظر من وقتی دو نفر همدیگر را دوست داشته باشند، نظراتشان برای هم مهم می شود. تقریبا همه کارهای ما مشورتی بود. من و آقا موسی هم اگر اختلاف سلیقه پیدا می کردیم یا آقا موسی من را مجاب می کرد یا من او را مجاب می کردم و اگر کار به بحث می کشید، همیشه او کوتاه می آمد. سریع از خانه می رفت بیرون و گل و شیرینی می خرید تا موضوع تمام شود.

ذکر مورد علاقه‌اش چه بود؟
«الهی و ربی من لی غیرک...»؛ این ذکر همیشه آرامش می کرد.

وقتی مشکلی برایشان پیش می آمد، بیشتر به کدام یک از ائمه متوسل می‌شدند؟
ارادت عجیبی به امام حسین(ع) و امام رضا(ع) داشت. نگران بود که نکند روزی شرمنده آقا ابا عبدالله(ع) باشد و حضرت زینب(س)را تنها گذارد.

صحبت از رفتن به سوریه را از چه زمان مطرح کردند؟
شهید روح الله کافی زاده یکی از رفقایش بود. سال 91، موقع شهادت ایشان به من گفت خوشا بر احوالش که مرگش با شهادت بود. گفتم این طور نگو تکلیف همسر و بچه هایش چه می شود؟! گفت خدای آنها هم بزرگ است و رو به من کرد و گفت، دوست ندارم بی ثمر بمیرم. اگر قرار است پیمانه عمرم تمام شود، کاش در راه خدا تمام شود.

چندبار به سوریه اعزام شد؟ 
شهریور ماه سال 92، یک ماموریت 40، 50 روزه داشتند. زمستان همان سال دوباره اعزام شدند که هردو بار به صورت داوطلبانه بود.

و شهادتش در سومین اعزام بود؟
بله، مرتبه سوم قرار بود شخص دیگری به جای آقا موسی اعزام شود، اما با توجه به مهارت ها و تجربه های  او در فعالیت های مرتبط با تانک، با همسرم تماس گرفتند و قرار بر اعزام شد. 

به رفتن آقاموسی راضی بودید؟
راستش آن موقع برای نازنین زینب باردار بودم.خیلی نگرانش بودم. اضطراب عجیبی در دلم افتاده بود.می گفت معصومه شهادت لیاقت می خواهد، ببین دو مرتبه رفتم و سالم برگشتم، این بار هم سالم 
بر می گردم.

چه شد راضی به رفتنش شدید؟
می گفت ما، در قبال حضرت زینب(س) مسوولیم. رفتن در این راه توفیق می خواهد. گفتم وقتی رضایت می دهم بروی که قول بدهی روزی که ماموریتت تمام شد، برگردی و حتی یک روز هم اضافه تر نمانی و دعای حفظ از بلا را هم همیشه پیش خودت نگه داری.

کی راهی شد؟
رمضان سال 93 رفت. همان طور که قول داده بود برگشت،حتی یک روز هم اضافه نماند. عادت داشت سر حرفش بماند. دوم شهریور ماه سال 93 به آرزویش رسید.

بعد از شهادت با ایشان وداعی داشتید؟
آقا موسی خیلی گوش شنوایی داشت. هر موقع دلم از کسی می گرفت با حوصله و صبر حرف هایم را گوش می داد و می گفت فکرش را نکن، فقط خودم و خودت. صبح روز تشییع ساعت شش صبح قرار بود دیدار داشته باشیم. گفته بودم می خواهم تنها با آقا موسی دیدار کنم. داخل سردخانه همه را بیرون کردم و به یاد حرف همیشگی اش، گفتم فقط خودم و خودش. وقتی تنها شدیم آرام لبه تابوت را گرفتم و نشستم کنار آقا موسی. نوازشش کردم. خم شدم و صورتش را بوسیدم. همین طور که به صورتش نگاه می کردم احساس کردم آقا موسی به من گفت دینا کجاست؟! در سردخانه را بازکردم و به برادرم که بیرون بود، گفتم برود و دینا را بیاورد. 20 دقیقه ای طول کشید تا دخترم رسید.

به شهید چه گفتید و چه خواستید؟
هربار از سوریه زنگ می زد، می گفت حلالم کن. گفتم زمانی حلالت می کنم که سالم برگردی، یاد آن حرف ها افتادم و گفتم الهی فدایت شوم، تو مرا حلال کن. دعا کن بتوانم بچه ها را خوب بزرگ کنم. من بدون تو هیچ ام آقا موسی...

عکس العل دینا چه بود؟
گفت مامان می ترسم، چرا چشم های بابا رنگ ندارد. گفتم بابا جسمش پیش ماست روحش پیش خدا است.

از این دیدار اذیت نشد؟
خوب به هر حال فقط  هفت سال داشت. اما بعدها خودش به من گفت مامان خدا را شکر که من بابا را دیدم والا هیچ وقت باور نمی کردم زیر سنگ مزار بابا، بابا خوابیده باشد.

دختر دوم شما کی به دنیا آمد؟
40 روز از شهادت آقا موسی می گذشت که نازنین زینب به دنیا آمد.

سهم نازنین زینب از بابا، ندیدن شد، این وظیفه شما را سنگین تر می کند؟
خیلی زیاد. بعضی اوقات از آقاموسی برایش حرف می زنم. نازنین زینب الان نزدیک دو سال دارد و کم و بیش یک سری حرف ها را تکرار می کند. وقتی با همان حالت بچه گانه بابا، بابا می گوید، دلم عجیب می سوزد. عکس های آقا موسی را خیلی با دقت نگاه می کند و خیلی هم خوب عکس های جوانی آقا موسی را تشخیص می دهد و با دست نشان می دهد و می گوید بابا...

بابا را برای نازنین زینب چطور تعریف خواهید کرد؟
داغ رفتن آقا موسی خیلی من را سوزاند و می سوزاند، اما همیشه به شجاعت و شهامتش افتخار می کنم و همیشه از خصلت های خوبش، از مهربانی هایش  و از گذشت های زیادش حرف خواهم زد.  بعضی اوقات دینا از من می پرسد چرا بابا رفت؟! و من در جوابش می گویم بابا رفت تا تو و من شب ها راحت بخوابیم.

چقدر حضور آقاموسی را کنار خود و بچه ها حس می کنید؟
خیلی زیاد. فکر می کنم مثل همیشه هوای من و بچه ها را حسابی دارد. هرجایی گیر می کنم، متوسل می شوم به خود آقا موسی، خیلی هم خوب مشکلم را حل می کند.

و حرف آخر شما یک جمله به آقاموسی...!
دلم خیلی برایت تنگ شده است. دعا کن صبور باشم و بچه هایت را خوب، همان طور که دوست داشتی بزرگ کنم.

فرزانه فرجی-روزنامه اصفهان زیبا