سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

شهید حسن احمدی به روایت همسرش

گفت دعا کن شهید شوم، ثواب شهادتم مال شما

Image result for ?شهید حسن احمدی مدافع حرم?‎

خودش را «سمیه احمدی» معرفی کرد. متولد سال 1365 و ساکن تیران. از همسرش هفت سال کوچک تر است. مشابهت فامیلی آنها برمی گشت به نسبت فامیلی که با هم داشتند. می گفت فامیل بودیم، اما نه خیلی نزدیک. تازه وارد سن 16 سالگی شده بود که با یک مراسم ساده و به دور از هر تشریفاتی به عقد حسن آقا درآمد. در طول 12 سال زندگی مشترک به این باور رسیده بود که روزی شهادت، روزی همسرش خواهد شد. همسر ستوان دوم پاسدار «شهید حسن احمدی» در حالی در گفت وگو با ما از همسر شهیدش می گوید که هنوز یک سال نشده که همراه زندگی اش در سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) را از دست داده است. ستوان دوم پاسدار شهید حسن احمدی، ششمین شهید مدافع حرم لشکر زرهی 8 نجف اشرف است.

چه شد که محبت حسن آقا به دلتان نشست؟
حسن آقا من را در یک مهمانی خانوادگی دیده بود و موضوع را با خانواده اش در میان گذاشته بود. چند روز بعد هم پدرشان از پدرم اجازه گرفتند که برای خواستگاری به منزل ما بیایند. پدرم شناخت اولیه از نظر اخلاقی و رفتاری از حسن آقا داشت و وقتی با هم صحبت کردیم، همان بار اول مهرش به دلم نشست.

چه ویژگی رفتاری شهید احمدی، شما را بیشتر جذب می کرد؟
ایمان و اخلاق خوب برای من خیلی مهم بود که به لطف خدا هر دو در حسن آقا خیلی به چشم می آمد. مهربان، خوش اخلاق و خنده رو بود که این ویژگی ها کنار شناختی که خانواده ام نسبت به حسن داشت،باعث شد که او را به عنوان بهترین همراه برای زندگی ام انتخاب کنم

مراسم ازدواجتان به چه صورت بود؟
سال 81 به عقد هم درآمدیم. مراسم جشن عقد ما در خانه و خیلی هم ساده برگزار شد. برای عروسی هم تصمیم گرفتیم که به پابوس امام رضا(ع) برویم. دو سال بعد یعنی سال 83،رفتیم مشهد و بعد از بازگشت از آن سفر، زندگی مشترکمان را شروع کردیم.

آدم خوش سفری بود؟
خیلی زیاد. بیشتر اوقات برای آخر هفته ها برنامه ریزی می کرد که برای تفریح، مسافرت های کوتاه دو سه روزه هم که شده با هم برویم.

جایی بود که وقتی دلتنگ می شدید با هم هوای رفتن به آنجا را داشته باشید؟
به امامزاده های اطراف می رفتیم، اما هر هفته در گلزار شهدا به خصوص قسمت قطعه شهدای گمنام می رفتیم و آنجا با هم زیارت عاشورا می خواندیم. آرامش خوبی بعد از هر زیارت، نصیب هر دوی ما می شد.

با کدام یک از شهدا ارتباط بیشتری داشت؟
شهید خرازی و شهید همت را خیلی دوست داشت. اصفهان که می آمد سری به گلستان شهدا می زد و حتما سر مزار شهید خرازی می رفت. وقتی چند نفر از همرزم ها و همکارانش در سوریه به شهادت رسیدند، بیشتر می رفت گلستان و کنار رفقایش می نشست و با آنها خلوت می کرد.

خدا به شما دو دختر داد؛ زهرا و ریحانه. دلیل انتخاب این اسامی چه بود؟
حسن آقا ارادت ویژه ای به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت.همیشه می گفت اگر خدا به من دختر داد اسمش را زهرا می گذارم.سال 84 خدا به ما زهرا خانم را داد و شش سال بعد هم ریحانه دنیا آمد. ریحانه هم که از القاب حضرت (س) بود و هردوی ما این اسم را خیلی دوست داشتیم.

ارتباط‌شان با بچه ها چطور بود؟
خیلی با هم صمیمی بودند.کمتر از گل به زهرا و ریحانه نمی گفت. وقتی زهرا به دنیا آمد برای ماموریتی به شیراز رفته بود، با اینکه یک روز از ماموریت اش مانده بود خودش را رساند تا زهرا را ببیند.

اهل هدیه دادن بود؟
بله. معمولا کتاب های خوب و گل هدیه می داد.

قشنگ‌ترین هدیه ای که از همسرتان گرفتید چه بود؟
سجاده و مهر و تسبیحی بود که در دوران عقد به من هدیه داد، از سفر جمکران آورده بود.

هنوز آن سجاده را دارید؟
بله. هنوز روی آن سجاده نماز می خوانم.

اهل تفریح و ورزش هم بود؟ 
خیلی زیاد. به من و زهرا هم توصیه می کرد که ورزش کنیم. به واسطه توصیه های حسن آقا، زهرا دو سال است که والیبال بازی می کند. همشه به زهرا توصیه 
می کرد ورزش های رزمی هم یاد بگیر. خود حسن آقا هم شنا و کوهنوردی را خیلی دوست داشت.

چقدر اهل مطالعه بود؟
فرصت که پیدا می کرد کتاب های مذهبی و روانشناسی می خواند. صدای خوبی هم داشت و مداحی می کرد. قاری قرآن هم بود. چند دوره هم در مسابقات اذان شرکت کرده بود.

در این مسابقات حائز  مقام برتری هم شده بود؟
بله.  در مسابقات کشوری نیروهای مسلح و سپاه رتبه های خوبی به دست آورده بود.

 

شده بود به واسطه نظامی بودنشان نگران باشید که شاید روزی در ماموریت داخل و یا خارج از کشور به شهادت برسد؟
حسن آقا از همان روز اول خواستگاری گفته بود که به خاطر شغلش زیاد به  ماموریت می رود و نسبت به این موضوع هم بسیار متعهد بود که اگر جایی نیاز به خدمت رسانی باشد، باید برود؛ حتی از خطرهای کارش هم حرف زده بود.من هم شغلش را دوست داشتم. وقتی از کارش بیشتر گفت کمی نگران شدم، اما فکر نمی کردم حالاحالاها جنگی شروع شود.

چقدر از شهادت صحبت می کرد؟
خیلی زیاد. بیشتر اوقات به من می گفت دعایش کنم تا شهید شود. مرگ طبیعی را دوست نداشت. من هم در جوابش می گفتم دعا می کنم که عاقبت بخیر شوی.

تجربه ماموریت خارج از کشور هم داشت؟
بله.رمضان سال 93 در ماموریتی 20 روزه با چند نفر از همکارانش به عراق رفت.

از ماموریت عراق صحبت کرد، نگران نشدید؟
نگران شدم، اما نه خیلی زیاد. دلم قرص بود چون برای آموزش نیروهای مردمی به این ماموریت می رفت. ضمن اینکه اوضاع امنیت درعراق نسبت به وضعیت فعلی سوریه بهتر  بود.

با این اوصاف با رفتن به سوریه راحت کنار آمدید؟
مدت ها بود که می گفت برای اعزام به سوریه داوطلب شده است. خیلی بی تاب رفتن بود. فرمانده اش بعد از شهادت می گفت مدام سراغ می گرفت که چرا نوبت اعزامش نمی شود. برای ماموریت ها اکثرا داوطلب می شد، اما زمانی که قرار شد به سوریه برود گفتم من را هم با خودت ببر.گفت ما می رویم تا راه باز شود تا با هم برای زیارت برویم.

کی اعزام شدند و چطور شما را در جریان گذاشتند؟ 
یک هفته قبل از  اعزام، برای مانور رفته بودند تا آماده شوند. 17 مهر بود و روز تولد ریحانه، تماس گرفت و گفت برای ریحانه تولد گرفتی؟! گفتم نه منتظرم تا شما بیایی بعد برایش جشن تولد بگیریم. گفت قشنگی تولد به این است که در روزش گرفته شود، من کیک سفارش داده ام. خلاصه همان شب برای ریحانه تولد گرفتیم. فردای روز تولد به من گفت قرار است کمی دیرتر به سر کار برود. خیلی تعجب کردم. از صبح حالش متفاوت از همیشه بود. حس کردم می خواهد چیزی بگوید، پرسیدم چیزی شده؟! گفت تحملش را داری... گفتم هرچه می خواهی بگو اما در مورد ماموریت خارج از کشور صحبت نکن...

و صحبت از رفتن به سوریه بود؟
بله. آرام و قرار نداشتم. شروع کردم به گریه کردن. گفت از زبان خودم بشنوی بهتر از این است که از زبان بقیه بشنوی، می خواهم که راضی باشی.

چطور راضی به رفتن شدید؟
دل کندن از حسن آقا خیلی سخت بود. گفتم چطور باید راضی شوم؟!خیلی دوستش داشتم، خودش را، راهش را وهدفش را. می گفت هدف دشمن، اسلام است ما باید دفاع کنیم. چهار، پنج سال آخر از ته دل دوست داشت که برود. وقتی گفت اگر اجازه ندهی بروم جواب حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) را آن دنیا باید خودت بدهی،کمی آرام تر شدم.

و کی اعزام شدند؟
قرار بود 18 مهر ماه اعزام شود. خیلی گریه کردم. مدام تماس می گرفتم ببینم راهی شده یا نه، تا اینکه گفت معلوم نیست برویم و نگران نباش. اما فردای آن روز، روز اعزام بود.

زهرا خانم آن موقع حدودا   11سال داشت. چطور با رفتن بابا کنار آمد؟
 از شب قبل با حسن آقا با هم نشسته بودند و کاردستی می ساختند. قرار بود برای مدرسه یک بادبادک درست کند که تا دیروقت با هم بیدار ماندند و بادبادک را با هم ساختند. یک آیینه قدی بلند داشتیم  که حسن آقا برده بود شیشه بری و به قطعات کوچک تقسیم کرده بود و با زهرا نشسته بودند و دور آنها را با نوارچسب های رنگی می پوشاندند که تعدای از آن آیینه ها را با خود ببرد سوریه. با اینکه زهرا  11 ساله بود، اما درک و فهم بالایی داشت.از حسن آقا سوال می پرسید که این آیینه ها به چه کار می آید و او هم با صبر جواب می داد. صبح زود بیدار شد و بادبادک زهرا را امتحان کرد و تا دم در با او رفت و خداحافظی کرد.

خداحافظی حسن آقا با ریحانه و شما چطور بود؟
دو، سه ساعتی با ریحانه رفتند بیرون. تا لحظه آخر وسایلشان را هنوز کامل آماده نکرده بودم. وقتی می خواست برود سفارش بچه ها را خیلی کرد. گفت خیلی مواظب بچه ها و خودت باش. دوست دارم بچه ها را زهرا وار و زینب گونه بزرگ کنی.

 

شما با حسن آقا صحبتی نداشتید؟
سفارش هایش را که کرد، گفتم: یک شرط دارم. گفت: هر شرطی باشد قبول می کنم فقط نگو که نروم .. گفتم ان شاءالله که می روی و سالم بر می گردی، اما اگر شهادت نصیبت شد، شفاعت من و بچه ها یادت نرود و در جوابم گفت: «تو فقط دعا کن تا شهید بشوم، ثواب شهادتم مال شما و ثواب جهادم مال خودم.» منتظرتان می مانم و به من قول داد که شفاعت ما را هم بکند. قبل از خداحافظی  هم رو به من کرد و گفت: «اگر شهید شدم برای شهادتم گریه نکنید.»

بعد از رفتن با شما تماس تلفنی داشت؟
دو بار تماس گرفت، آن هم در دو روز پشت سرهم. وقتی یک روز شد، دو  روز  و  زنگ نزد نگرانش شدم. حسابی بی تاب شده بودم که دیگر زنگ نزد.

چند روز بعد از اعزام به آرزویش رسید؟
هفت روز بعد از اعزام، 25 مهر ماه بود. قبلش می گفت دو هفته ای بر می گردم. می گفتم ماموریت های سوریه که معمولا دو ماه طول می کشد، تو چطور می گویی دو هفته ای بر می گردی؟! هر حرفی می زد سر حرفش می‌ماند..!  

چطور و در چه منطقه ای به شهادت رسید؟
این طور که همرزم هایشان تعریف می کردند، طی عملیاتی که در حلب انجام شده بود، داعشی ها از دو طرف آنها را محاصره کرده بودند. ظاهرا پشت یک ساختمان کمین کرده بود که خمپاره به تانکی که کنارشان بوده می خورد و ترکش های آن خمپاره از پشت به سر حسن آقا اصابت می کند و همان جا به شهادت می رسد.

چه کسی خبر شهادتش را به شما  داد؟
صدایی مدام در گوشم می گفت حسن آقا شهید می شود. یک روز قبل از شهادت خیلی حالم بد شد. از لشکر به برادرم زنگ زده بودند و گفته بودند که حسن آقا شهید شده است. برادرم نتوانسته بود این خبر را به من بدهد و از عمو خواسته بود که او به من بگوید. موقعی که عمو تماس گرفت و گفت حسن آقا زخمی شده است قسمش دادم که راستش را بگوید اما تلفن قطع شد و دیگر هرچه زنگ زدم جوابم را نداد تا اینکه با برادرم تماس گرفتم. همین که صدای من را شنید شروع کرد به گریه کردن ...نمی توانستم بپذیرم حسن آقا شهید شده،الان که چند ماه از شهادتش می گذرد هنوز هم باورش برایم سخت است.

لحظه وداع با پیکرشان، با ایشان حرف هم زدید؟
دست به صورتش کشیدم و گفتم شهادت مبارک. به آرزویت رسیدی. همیشه دوست داشتم به آرزوهایش برسد. گفتم یادت باشد، باید سر قولی که دادی، بمانی.

زهرا و ریحانه هم با پدر وداع داشتند؟
زهرا، پدرش را دید. خیلی حالش بد شد، فقط گریه می کرد.

بی تاب نبودنش که می شوید چه می کنید؟
 حسن آقا در گلزار شهدای روستای حسن آباد وسطی و در زادگاهش به خاک سپرده شده است. با بچه ها می رویم سر مزارش. گاهی هم با عکس هایش درد و دل می کنم و وقت هایی هم که خیلی بی تاب می شوم برایش نماز و قرآن می خوانم.

 

زهرا و ریحانه نبود پدر را قبول کرده اند؟
زهرا بعضی اوقات که حسابی دلش برای حسن آقا تنگ می شود به من می گوید زندگی بدون بابا بی فایده است. به خصوص که تعطیلات تابستان سال گذشته حسن آقا بود و ما با هم مشهد و شمال رفتیم. الان که یک سال از آن روزها می گذرد مرور آن خاطرات حسابی دلتنگش می کند.

این روزهاچقدر حضورش را حس می کنید؟
خیلی زیاد. به نظرم مثل قبل و حتی بیشتر از قبل هوای من و بچه ها را دارد این را از آنجا که وقتی مشکلی برایم پیش می آید و متوسل می شوم به خود حسن آقا، بیشتر حس می کنم.

اگر قرار باشد امروز یک جمله به همسرتان بگویید، آن جمله چه می تواند باشد؟
همسر عزیزم خوب می دانی که همه هستی ام بودی و همیشه به داشتنت افتخار می کنم، ولی این را هم بدان که هیچ چیزی جز شهادت در راه خدا لایق تو نبود.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا