سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

به بهانه اولین سالگرد بازگشت شهدا غواص نصف جهان...

(4) روایتی از نصرت قاراخانی، خواهر شهید محمد قاراخانی

محمد گفت می روم که برگردم، اما نگفت بعد از 29 سال!

انتظار آدم را پیر می کند. خواهر است و وقتی مادر نباشد تلاشش را می کند تا کمتر جای خالی مادر حس شود. می گفت، مادرم دوست داشت پسرهایش به جبهه بروند، اما خیلی زود رفت.

از انتظاری حرف می زند که نه فقط برای محمد بلکه برای برادر بزرگ ترش، حسینعلی هم طعمش را چشید. می گفت، محمد بعد از عملیات خیبر وقتی بی قراری های ما از بی خبری حال حسینعلی را دید،

گفت می روم جبهه تا از او خبر بگیرم. اواخر سال 1363 بود و محمد آن زمان 18 سال داشت. دلش می لرزد وقتی می گوید رفت، خبر بیاورد که خودش هم ماندگار شد. آن هم چه ماندنی؟! عملیات

کربلای 4، چهارمین مرتبه بود که اعزام می شد. حال دلش به زبانش می رسد، محمد گفت می روم که برگردم اما نگفت بعد از 29 سال. نمی شود از کنار انتظار راحت گذشت هم تلخ است و هم سخت،

اما امیدی در آن پنهان است که دل را قرار می دهد. می گفت، حسینعلی بعد از 12 سال برگشت، اما محمد ...! چند ماه بعد از عملیات کربای 4 گفتند محمد اسیر شده، اما معلوم نبود.

عده ای هم می گفتند شهید شده است. و امان از این بی خبری... صدایش را کمی صاف کرد و گفت، بابا همیشه چشم به راه بود. اخبار را همیشه پیگیری می کرد، اما آمدن محمد را ندید...

دلمان برای محمد خیلی تنگ می شد، برای اخاق خوبش که هیچ وقت کسی را ناراحت نکرد. برای آن زمان که دلواپسی های ما را برای حسینعلی دید و برای تمام کردن نگرانی های ما رفت .

از پایان انتظار حرف می زند و می رسد به همان امید هرچند اندک، وقتی گفتند بعد از 29 سال محمد پیدا شده، هم ناراحت بودیم و هم خوشحال. جای پدر خالی بود که بیاید و ببیند محمدش کنار حسینعلی آرام

گرفت.

دو برادر کنار هم...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا- ویژه نامه بیسیم چی