سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

به بهانه اولین سالگرد بازگشت شهدا غواص نصف جهان...

(3) روایتی از فاطمه مظاهری، خواهر شهید غلامرضا مظاهری

شکر خدا که پایان این انتظار را پدر و مادرم دیدند

تا اذان مغرب 20 دقیقه ای مانده بود و می خواست خودش را برساند به نماز. اما پای حرف از غلامرضا که به میان آمد قبول کرد که صحبت کند. خواهر است و خیلی وقت ها مثل مادر، مادری می کند.

غلامرضا فرزند آخر بود و عزیز دل همه ما. سه برادر داشتم و با خودم هم می شدیم چهار دختر. دلش برای غلامرضا تنگ می شود.

دلش مثل خیلی وقت ها برای برادر کوچکی تنگ می شود که از او فقط بزرگی به یاد دارد.رفتن به کلاس های قرآن را خیلی دوست داشت. به برکت خواندن قرآن حسابی هم خوش اخلاق بود.

ایمانش را همه دوست داشتند. غلامرضا بیشتر از سنش می زد، آن هم به خاطر رفتارهایش بود. بی قرار رفتن بود. به اینجا که رسید، می شد شنید و حس کرد غمی لا به لای کلماتش بالا و پایین می شود.

وقتی رفت بابا کمی مریض بود. نگران بابا بود خیلی، اما گفت امام دستور داده اند و باید رفت. اجازه اش را گرفت و سال 62 از طریق بسیج محل راهی شد. از نیروهای خط شکن و آر پی جی زن بود.

دوستانش می گفتند، دیده اند که رفته جلو و ... امیدوار بودیم که اسیر شده باشد. مدام رادیو عراق را گوش می دادیم تا شاید اسمش جزء اسامی اسرا باشد، اما نبود که نبود.

از انتظار حرف می زند، از این کلمه غریب آشنا. از این کلمه ای که همه اعضای خانواده در طول این سال ها دردش را کشیدند و طعم تلخ آن را چشیدند، البته مادر و پدر بیشتر از بقیه.

می گفت: یک سال گذشت از آن روزی که از طرف سپاه تماس گرفتند و گفتند قرار است به منزل ما بیایند. وقتی خبر دادند که غلامرضا پیدا شده آنقدر بهت زده شدیم که نمی دانستیم باید چه کار کنیم...

و خدا را شکر که پایان این انتظار را مادر و پدرم بودند و دیدند...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا/ویژه نامه بیسیم چی