سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
گپ و گفتی با همسر شهید مدافع حرم لشکر 8 نجف اشرف

شش سال زندگی با «موسی» برای من پُر بود از چشم به راهی!

قبل از ازدواج، بعد از اینکه خبر شهادت حاج احمد کاظمی را شنید به مادرش گفت دعا کن من هم با شهادت عاقبت بخیر شوم. خیلی دوست داشت زندگانی شهدا را دنبال کند. کتاب می خرید، فیلم می دید و منِ کم طاقت که دوری چند روزه از آقا موسی را نمی توانستم تحمل کنم، به خودم اجازه نمی دادم حتی به شهادتش فکر کنم. اینها را «زهرا جمشیدیان»، همسر شهید مدافع حرم «موسی جمشیدیان» می گوید. متولد سال 1363 است و یک سال از همسرش کوچک تر. در حال حاضر کارشناس ارشد رشته فقه و اصول است و به عنوان مدرس شاغل در آموزش و پرورش و حوزه است.

اولین بار، تلفنی با هم صحبت می کنند، سال 87. مکالمه‌ای نیم ساعته، بعد از آن قرار ملاقات حضوری را می گذارند. در همان جلسه آقا موسی می گوید دوست دارم زندگی داشته باشم که زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عج) باشد. همین حرف کنار خوش خلقی، متانت و خنده رو بودن آقا موسی کافی است تا بله را بگوید.می گوید: برای مراسم عروسی رفتیم زیارت خانه خدا، مرداد ماه سال 88 بود و بعد از اینکه از زیارت بازگشتیم با یک مهمانی ساده، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. از همان ابتدای آشنایی من را به درس خواندن ترغیب می کرد. خودش هم دانشجوی ارشد بود در رشته جغرافیا. از خوش سفر بودن آقا موسی می گوید: بیشتر سفرهای ما سفر زیارتی بود. در این شش سال، بیشتر  از 10 مرتبه به زیارت امام رضا(ع) رفتیم،دوبار کربلا و یک مرتبه هم زیارت خانه خدا نصیبمان شد که تک‌تک این سفرها برای من پر از خاطره‌های زیباست. دوست داشت هر کاری که انجام می‌دهد، فقط برای رضای خدا باشد، وقتی کسی می گفت فلان کار ثواب دارد، انجام بده، در جوابش با متانت همیشگی‌اش می گفت: خوب است که کارها را نه فقط به خاطر ثواب اش،به خاطر خدا و برای رضای خدا انجام دهیم.

        هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم
صدایش پر از حرف هایی بود که پشت دلتنگی های دلِ تنگش پنهان شده بود، وقتی گفت: شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر بود از چشم به راهی. موسی معمولا ساعت دو و نیم می آمد خانه. اگر  دو دقیقه از این ساعت می گذشت نگرانش می شدم و زنگ می زدم که کجایی؟! از صادقانه زندگی کردن شهید جمشیدیان صحبت می کند؛می توانم به جرات بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم. یکی از همرزم هایش می گفت که همسرش خیلی بی قراری می کرده، او از موسی می خواهد که پشت تلفن به او بگوید که آنها خط مقدم نیستند و در دمشق اند. موسی هم این کار را انجام می دهد، البته با اکراه زیاد و بعد به همکارش می گوید برگشتی از طرف من حلالیت بطلب.  موسی علاقه زیادی هم به حضرت آقا داشت. گاهی پیش می‌آمد، چندین مرتبه صحبت‌های ایشان را گوش دهد.

        جواب حضرت زهرا(س) با خودت...
از فاطمه زینب گفت؛ از اینکه کمتر از یک ماه دیگر قرار است بدون بابا جشن تولد چهار سالگی اش را بگیرد؛ ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم. دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی. بعضی وقت ها حسودی ام می شد از بس که فاطمه زینب را دوست داشت.  از حال و هوای دل بی قرار آقا موسی بعد از شنیدن خبر شهادت روح الله کافی زاده گفت.صدایش کمی در سینه حبس شد و با آه آرامی ادامه داد: سال ها بود که خبری از شهادت نشنیده بودم. وقتی موسی به خانه آمد و از شهادت شهید کافی زاده صحبت کرد، حالم بد شد.گفتم کجا رفته بود که شهید شد؟! گفت با هم اسم نوشته بودیم. ر وح الله انتخاب شد و ... نگذاشتم حرف اش تمام شود، گفتم: من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم،حتی اگر بدانم که بروی  و سالم برمی گردی، باز توان شنیدن ندارم.  بی قراری اش برای رفتن هر روز بیشتر از قبل می شد. گفتم: من راضی به رفتن تو نیستم و فقط گفت: جواب حضرت زهرا(س) با خودت. دچار عذاب وجدان شدم، گفتم: اگر خانم به خواب من آمدند من هم رضایت به رفتن می دهم.پیش خودم گفتم: من که قابل نیستم که خواب حضرت را ببینم؛ با این کار شاید کمی حال و هوای رفتن از سر آقا موسی بیفتد. بعد از آن مدام سراغ می گرفت و می گفت: خواب ندیدی؟

        آقا موسی برای این راه انتخاب شده بود
از ماموریت شش ماهه به شیراز گفت و خبر شهادت یکی دیگر از دوستان آقا موسی؛خبر شهادت شهید نوری را که شنید شروع کرد به گریه کردن. می گفت شرمنده بچه هایی می شوم که با من برای رفتن به سوریه اسم نوشتند و آنها رفتند و من ماندم. بعد از اتمام ماموریت شیراز قرار بود یک هفته مرخصی داشته باشد. فردای همان روز بلند شد و لباس هایش را پوشید. گفتم: کجا؟ گفت رزمایش داریم. کم طاقت بودن من سبب شده بود که لحظه های آخر ماموریت هایش را به من بگوید. چند روزی بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید، اما نمی تواند. صبح برای رفتن به محل کار آماده می شدم که گفت می خواهم بروم تهران؛ اسم تهران را که شنیدم دلم به یک باره فروریخت. شروع کردم به گریه کردن. چون زودتر از او از خانه زدم بیرون. نشد از زیر قرآن ردش کنم.بعدازظهر بود که رسیدم خانه.صدای کلید که در قفل در پیچید حسابی خوشحال شدم از اینکه ماموریت اش به هم خورده، اما آقا موسی انتخاب شده بود برای این راه. فردای آن روز نزدیکهای ظهر زنگ زدم برای احوال پرسی که گفت: در مسیر تهران است. بی تابی دل اش زیاد شد؛ این را می شد از برق چشم هایش و بغضی که در پس صدایش جا خوش کرده بود فهمید، وقتی گفت:هرچند روز یک بار تماس می گرفت.آنقدر دلتنگ اش بودم که با انگشت های دستم روزهای نبودنش را می شمردم.آخرین مرتبه که تماس گرفت خیلی گریه کردم، ازپایان نامه ام پرسید، ولی اصلا آن موقع پایان نامه مهم نبود، وقتی می خواست خداحافظی کند گفت:راضی باش تا شما هم شریک باشی.دلم لرزید.تماس که قطع شد، گفتم: خدایا من راضی راضی ام.  نذر کرده بود که برای سلامتی آقا موسی زیارت جامعه کبیره بخواند آن هم هر  روز. می گفت:شب جمعه فراموش کردم بخوانم،شنبه هم همین طور.28 روز بود رفته بود. پنجشنبه 14 آبان سال 94 موسی به خواسته اش رسید. دیگر بغض نداشت. حالا به راحتی حرف های دلش از چشم هایش می بارید؛هر سفر زیارتی که می رفتم از خدا می خواستم حتی یک ثانیه بعد از آقا موسی نباشم. یاد زیارت جامعه کبیره که نذرش کردم افتادم.بارها دراین دعا می خوانیم بابی انت و امی و....دعای من مستجاب شده بود.جنس گریه هایم بعد از شهادت موسی حسابی فرق کرد. صدایش آرام شد وقتی صحبت از شهادت به میان آمد، از ناحیه گردن و پهلو ترکش خورده بود و می شد چهره اش را دید.هیچ شکی نیست که مصیبت ما، در برابر مصیبت آقا ابا عبدالله هیچ است. اما وقتی صورتش را دیدم همه اش این جمله امام حسین(ع) بعد از شهادت حضرت علی اکبر(ع) بر زبانم جاری می شد؛بعد از تو خاک بر سر این دنیا... دلش جا مانده بود در روز 14 آبان سال94، گریه اش تمامی نداشت.می گفت اسم من را در گوشی اش پرتو فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت : آخر ما شیعیان، شعاعی از نور حضرت زهرا (س) هستیم. حرف هایمان به پایان رسید و او از دلتنگی های فاطمه زینب گفت:اوایل خیلی سراغ پدرش را می گرفت. من حرفی از شهادت به اونزده بودم، اما یک بار که از خانه بیرون آمدیم خودش گفت که می دانم بابای من شهید شده است. به هرحال هنوز بچه است. شب وداع خیلی دوست داشتم که یک گل از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد. آخر شب که رسیدیم خانه، صدای زنگ در آمد. یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم که گل می خواهم. یکی از نزدیکان خواب آقا موسی را دیده بود که در یک دستش فاطمه زینب بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان به نظر می آمده و می گفته که نگران فاطمه زینب نباشید،او را سپردم به حضرت رقیه(س). این را هم گفته بود اگر به سراغ من می آیید فقط با وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا