سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

حجت الاسلام و المسلمین شهید جلال افشار

تو یکی از محله های قدیمی اصفهان به دنیا اومدم. پسر دوم خانواده بودم. پدرم مغازه دار بود و خدا رو شکر اوضاع و احوال بد نبود.

سال اول دبیرستان بودم که پدرم برای همیشه ما را تنها گذاشت. مسولیت اداره خونه افتاد به عهده ی من و برادر بزرگترم. اما چون برادر بزرگترم مشغول تحصیل تو دانشگاه بود، وظیفه ی من یه کم سخت تر شد. اون موقع ها مخارج خانواده را از راه نصب پرده کرکره و تزئینات جانبی اش تامین می کردم. یه مقدار از درآمدم رو هم همیشه میگذاشتم کنار واسه ی خانواده هایی که اوضاع مالی خوبی نداشتند و مبلغی رو هم برای فعالیت هایی که برای مبارزه با رژیم شاه انجام می دادیم، صرف می کردم.

 سال هاى 53 و 54 بود که برای ثبت نام مدرسه علمیه حقانى قم که اون سال ها مدیریتش با آیت الله قدوسى بود و می شد گفت که از بهترین مدارس قم بود، اقدام کردم. این کار خیلی به حال روحیم کمک کرد. هم درس می خوندم و هم به مناطق محروم می رفتم. هر کاری که توانایی انجامش رو داشتم واسه ی کمک به مردم محروم انجام می دادم.

یکی از کارهایی که خیلی خوب می کرد حال اون روزای منو، ساماندهی تظاهرات مردم علیه رژیم غاصب پهلوی بود. دوستانم به من خیلی لطف داشتند و می گفتند که صدای من خوبه و انتخاب می شدم تا اعلامیه هاى امام و قطعنامه هاى راهپیمایى ها رو با صدای بلند بخونم که همین کار باعث شد تا توسط نیروهای ساواک دستگیر بشم اما بعد از آزادی دست بردار، نبودم.

انقلاب که پیروز شد، شدم یکی از عناصر اولیه کمیته دفاع شهری اصفهان. تقریبا شبانه روزی شده بود کارم. سپاه پاسداران که تشکیل شد به عضویت سپاه در اومدم. معلم اخلاق شدم و کارم بیشتر تدریس بود.  

مادرم همیشه می گفت: "جلال خیلی دلم میخواد که تو رو تو لباس دامادی ببینم." خلاصه این اتفاق خیلی زود افتاد و به لطف خدا به سنت پیامبر (ص) عمل کردم و نتیجه ی این ازدواج شد دخترم، فائزه.

جای شما خالی. یه روز تصمیم گرفتیم بریم کوه. بعد از نماز مغرب و عشا، دعاى توسل خوندم و متوسل شدم به آقا امام زمان (عج). اصلا حال توسل هایی که به آقا می گرفتم با همه ی توسل های دیگه فرق داشت. نمی دونم چی شد که صداى هق هق گریه ام  بلند شد، یادمه فقط این شعر بود جلوی چشمای پر از اشکم؛ بیا بیا که سوختم، ز هجر روى ماه تو بهشت را فروختم، به نیمى از نگاه تو اگر نیست باورت بیا که رو به رو کنم بدان امید زنده ام که باشم از سپاه تو".

قبل از اعزام به آخرین ماموریت بود، من و همسرم و دخترم هر سه روی موتور بودیم. نمی دونم چرا این قدر حال و هوای حلالیت طلبیدن داشتم و مدام هم به همسرم می گفتم و تکرار می کردم که من رو حلال کنه.

به خونه که رسیدیم، فائزه را گرفتم توى بغلم. یک سال و چهار ماهشبود؛ اما براى اولین بار بود که توى بغل من خوابش می برد.

 عملیات رمضان بود و ماه رمضان. از تیر ماه سال 1361، بیست و چهار روز می گذشت. موقع اذان بود و من هم در حال گفتن اذان بودم. خواست خدا این بود که دُرست همون موقع که نام زیبای پیامبر (ص) را به زبون آوردم، تیر دشمن به پهلوی من اصابت کنه و مجروح بشم. خیلی طول نکشید تا به آرزوی همیشگی ام یعنی شهادت رسیدم. می دونید چیه، من همش فکر می کردم دنیا این قدر ارزش نداره که به خاطرش آخرتمون را خراب کنیم و خدا رو شکر خدا جواب خوبی بهم داد با نعمت شهادت که به من بخشید.

می دونم خستتون کردم، دلم میخواد چند خط از وصیت نامه ام رو تقدیم کنم به همه ی شما دوستای خوبم.

" با زبان قاصرم می گویم که ای مردم قیام خود را حفظ کنید تا قائم دین حق فرزند امیر ‌المؤمنین،‌ حجت ‌الله الاعظم بیاید و پرچم توحید را بر فراز قله‌ های جهان به اهتزاز در آورد. نیت ها را خالص کنید که شرک ظلم است.

خود‌پرستی و خود‌محوری‌ ها را کنار بگذارید و به اسلام و قرآن بیندیشید. بدانید تا کفر است اسلام در جنگ و ستیز با آن است و اگر روزی با وجود کفر مبارزه در انقلاب کنار گذاشته شد، انقلاب از مسیرش خارج گشته است..."

 

راستی من گلستان شهدا اصفهان هستم. اگه هوای اومدن به گلستان داشتید خوشحال میشم سراغ من هم بیایید.

فرزانه فرجی/